محل تبلیغات شما



موضوع .نام پست
اقتصاد و اجتماع  .ما همه بابک زنجانی هستیم
اقتصاد و رسانه  صفرهای بی مقدار
اقتصاد و سبک زندگی  .اگر انسان نبودیم
اقتصاد و صنعت  کمونیست­های دشداشه پوش؛ مسلمانان چشم بادامی
اقتصاد و سبک زندگی  .اقتصاد گربه ای
اقتصاد و سبک زندگی  .روز حس های متناقض
اقتصاد و ت  .بگذار این روزها بگذرد، بی وفایی سهم توست

دستگير شدن بابک زنجاني خوشحالم نکرد! چون امثال او ثمره ي فرآيندهاي ناسالم جامعه هستند و دستگير کردنشان هم عين خوردن استامينوفن کدئين فقط درد را تسکين مي دهد ولی روند ناسالم جامعه مثل قبل ادامه پيدا مي کند. گناه شخصي مثل بابک زنجاني اين است که آدم باهوشي است و راه پول درآوردن را در يک ساختار معيوب بلد است. گناه او اين است که فرمولهاي بدحساب جامعه ي قناسش را مي شناسد و به بهترين وجه ممکن از آنها استفاده مي کند. جامعه ي قناسي که قواره سياست و فرهنگ و ورزش و اقتصادش آنقدر زهوار در رفته است که کافي است کمي باهوش باشي تا بتواني خودت را به آن بالا بالاهايش برساني.

نمي گويم بابک زنجاني مجرم است چون طبق قانون هنوز اتهاماتش ثابت نشده. الان هم درباره يک مجرم حرف نمي زنم درباره کسي حرف ميزنم که با کمي اغماض شبيه همه ي ماست. شبيه آن کارمندي که فقط بيست دقيقه در روز کار مفيد انجام مي دهد ولي نه کک خودش مي گزد و نه مافوقش، چون ساختار نظارت کيفي در سازمان هاي ما دو هزار نمي ارزد و رئيس و مرئوس هم خيالشان از حقوق آخر ماه راحت است. ماه به ماه پول فروش نفت به حسابشان واريز مي شود و مهم نيست کاري انجام داده باشند يا نه. .

توي کشوري که پياز کشاورزش آنقدر مي ماند تا مي گندد، سيب زميني اش سهم گاوها و گوسفندها مي شود و محصولات ديگر به نام کشاورز است و به کام دلال چرا بايد زحمت توليد» را به جان خريد و رفت سرِ زمين و شخم زد؟ کافي است کمي راه  و چاهش را بلد باشي و بشوي دلال، بشوي تاجر، بشوي وارد کننده، بشوي بابک زنجاني!

نقطه عطف معيوب بودن ساختار جامعه اينجاست که مبنا مي شود جمع کردن پول بيشتر» و نه کار» بيشتر يا توليد» بيشتر. شخصا از علم اقتصاد سر رشته اي ندارم و درباره نظام بانکداري، که به گفته بعضي صاحب نظران روي پاشنه ي کلاه شرعي ها» مي گردد نظري نمي دهم. ولي خوب مي فهمم وقتي در يک سيستم، بورس باز و دلال بتوانند يکه تازي کنند کاملا طبيعي است که ارزش کار کردن رنگ ببازد.

وقتي کسي از تبصره ها و بخشنامه هاي واردات خودرو مي تواند يک ماهه پولدار شود مسلما سرمايه اش را نمي برد سمت توليد يا ارائه خدمات. وقتي کسي از اوضاع بازار ارز و سکه و مسکن خبر داشته باشد کافي است کمي حواسش را جمع کند که هر وقت پايين آمد بخرد و هر وقت بالا رفت بفروشد!». توي اين سيستم يکي هميشه سود مي کند و آن ديگري هميشه ضرر. يکي سرمايه اش يکشبه چند برابر مي شود و خيلي ها هم همزمان به خاک سياه مي نشينند، عين وقتي که قيمت مسکن بالا مي رود.

نمي دانم اسم اين سيستم معيوب چيست. ولي خوب مي دانم نتيجه عملي چنين سيستمي شباهت غيرقابل انکاري به اثرات قمار» و ربا» دارد. دو گناه کبيره که مي توان با آنها بدون کار، توليد يا ارائه خدمت پول درآورد.

در چنين ساختار معيوبي حرص پولدار شدن يک مسئله عادي مي شود. وقتي بابک زنجاني بیست سال پيش با يک روز دلالي دلار مي تواند هفده ميليون تومان کاسب شود مسلما ديگر زير بار کار کردن نمي رود و تجارت غيرعادي» را ترجيح مي دهد. وقتي دلال» و بورس باز» ما سر يک شوک يا يک اتفاق غيرعادي مثل تحريم يکدفعه طعم چندبرابر شدن سرمايه اش را بچشد مسلما ديگر به حق خودش قانع نخواهد بود. چون ضرر ديگران» و مفتکي پولدار شدن زير زبانش مزه کرده!

در کارنامه بابک زنجاني از قاچاق ارز هست تا استراتژي تحسين برانگيزش در ماجراي 1500 کيلو طلايي که از غنا خريده بود. استراتژي اي که در سايه تحريم ها تحقق پيدا کرد و باعث شد به چنان سرمايه نجومي اي دست پيدا کند که فکر امثال من به اين سادگي ها قادر به تصورش نخواهد بود.

اگر من هم جاي چنين کسي بودم و لذت اينطور پول درآوردن را مي چشيدم هيچ وقت راضي نمي شدم هشت هزار ميليارد تومان بي زبان را به وزارت نفت پس بدهم! اگر من هم جاي او بودم آنقدر با قانون چک و شرکت هاي صوري و بخشنامه هاي بانک ها بازي مي کردم که اگر کسي هم به هزارتوي کارهايم سرک کشيد نفهمد چکار کرده ام.

باز هم تاکيد مي کنم که نمي گويم بابک زنجاني مجرم است. ممکن است هيچ کدام از اتهاماتي که عنوان شد ثابت نشود ولي اين را مطمئنم که راه براي انجام دادن اين کارها توسط او باز بوده. او کسي بوده عين همه ما که مي توانست از فرصت هاي دور و برش استفاده کند و اين کار را هم کرد. اگر ما هم تاحالا استفاده نکرده ايم فقط از نيت هاي پاکمان نيست. شاید راهش را بلد نيستيم!

. . . . . . . . . . . . . . .

همین مطلب در آناج»

همین مطلب در تابناک»


گاهي اوقات فکر مي کنم که کلمه اقتصاد» چقدر به کلمه عشق» شبيه است!  کلماتي که همه درباره شان حرف مي زنند ولي کمتر کسي هست که از آنها چيزي بداند! هر جا را که نگاه مي کني، از کتاب و نشريه و فيلم و سريال، پر است از کلمه مقدس عشق و هر منورالفکر و متحجري ادعاي عاشقي دارد؛ ولي کسي به اين فکر نمي کند که عشق جار زدن ندارد، حکم عاشق مرگ است، عاقبت عشق فناست و عاشق در گمنامي محض مي پيچد به پاي معشوق و هست و نيستش در معشوق استحاله مي شود.

کلمه اقتصاد شبيه عشق است، رسم است که درباره اش کيلويي حرف بزنند. هر کسي از راه مي رسد شروع مي کند به تحليل گري و توي چهل و پنج ثانيه با سه نظريه ي آبدار کل مشکلات اقتصادي جامعه بشري را حل مي کند!

گاهي اوقات فکر مي کنم که  اقتصاد» چقدر شبيه مرغ زير برنج» است! هم توي عزا هست هم عروسي! هم توی شکست های ملی می شود پایش را وسط کشید هم توی پیروزی ها. مهم نیست که پیروزی و شکستت ربطی به اقتصاد داشته باشد، فقط کافی است این لاکردار را یک جوری بچسبانی به تحلیلت که مردم شکست و پیروزی ات را باور کنند. انگار اقتصاد شده معیار نمره دهی به شکست ها و پیروزی ها.

این وسط مهم هم نیست شکست می خوری یا پیروز می شوی، کافی است افتضاح ترین نتایج دیپلماسی هسته ای ات را بپیچانی لای پوپولیستی ترین تحلیل های اقتصادی که مردم حالی شان نشود خون مصطفی روشن را به چهار ماه یارانه فروخته ای!

کاش یکی پیدا میشد و می زد توی دهن آن پوپولیستی که این تیتر گنده را زده روی جلد این نشریه که دل من یکی خنک بشود.

۵۵۰ میلیون دلار (که آقای سردبیر دلش را خوش کرده به تعداد صفر های زیادش) نصف یارانه یک ماه است! کافی است این عدد را در دلار سه هزار تومانی ضرب کنید و بر جمعیت ۷۵ میلیونیِ یارانه بگیر تقسیم کنید.

پی نوشت: طبق توافق ژنو قرار است در مدت شش ماه ۴.۲ میلیارد دلار در هشت قسط به ایران پرداخت شود که جمعا می شود پول یارانه چهار ماه.

بعضی وقتها پیش خودم فکر می‌کردم کاش به سبُکی یک گل قاصدک بودم؛ سوار باد می‌شدم و همه جا سرک می‌کشیدم. می‌رفتم این کشورهای کوچک و گوگولی حاشیه خلیج فارس را می‌دیدم و گشتی هم در نیویورک خاورمیانه؛ دوبی می­زدم. بعد فاتحه‌ای نثار روح دایناسورهای خدابیامرز می‌کردم که اگر نبودند معجزه‌ای به نام نفت پدید نمی‌آمد و برج دوبی با 800 متر ارتفاع ساخته نمی‌شد که بلندترین برج جهان لقب بگیرد!

بعد مثل یک قاصدک پررو در مراسم افتتاحیه برج شرکت می‌کردم. موقع افتتاح سوار نسیمی که از دریا می‌آمد می‌شدم و از کنار شیوخ دشداشه پوش و پولدارش می‌گذشتم و هنگام تماشای آتش‌بازی سحرانگیز برج، چشم در چشمشان می‌دوختم که شاید بفهمم در پس این نگاهشان دقیقا چه احساسی موج می‌زند؟ احساس غرور می‌کنند، خوشحالند، راضی‌اند، احساس قدرت می‌کنند، فکر می‌کنند رئیس‌اند و کسی بالاتر از آنان نیست یا.؟ نمی‌دانم! هیج وقت احساس این جور آدم‌ها برایم ملموس نبوده. کسانی که هیچ ندارند جز طلای بدریخت و بو گندویی به نام نفت که بوسیله آن سعی می‌کنند همه چیز بخرند، حتی آدم‌هایی که بجایشان بروند و در مسابقه­ها شرکت کنند و به اسم آن‌ها روی سکوهای افتخار بایستند.

بعد از آن می‌رفتم سراغ کشور چین. کشوری که همه چیز صادر می‌کند. و ازشان میپرسیدم: آقا!»

-:是吗?» یعنی بله؟»

-:سلام»

-:你好 »یعنی علیک سلام»!

-:کمی همت مضاعف و کار مضاعف می‌خواستم دارید؟!» آن‌ها هم با آن چشم‌های تنگ و تاریکشان کمی چپ چپ نگاهم می‌کردند و می‌گفتند:没有» (یعنی نه!». واقعا دم این ترجمه گوگل هم گرم!)

بعد می‌رفتم داخل یکی از کارخانه‌هایشان. می‌دیدم کارخانه‌ی بزرگی به اندازه همین تراکتورسازی خودمان است ولی چهار نفر بیشتر پرسنل ندارد. از یکی از آن‌ها می‌پرسیدم: آقا شما چطور اینجا را چهار نفری راه می‌اندازید؟» -:پس می‌خوای چند نفری راه بندازیم؟» -:خب به اندازه کارخانه‌های ما رئیس و مرئوس داشته باشید!» -:ببین قاصدک جان من دارم کار می‌کنم وقت حرف زدن ندارم روزی هشت ساعت باید کار کنم، ده دقیقه‌ش که سر ناهار هدر میره، بخوام با تو هم حرف بزنم به هفت و نیم ساعت هم نمی‌رسم!» -:یعنی شما فقط ده دقیقه برای خوردن ناهار وقت دارید؟» -:نه! هنگام کار غذا می‌خوریم، ده دقیقه برای اینکه بریم آشپزخانه غذامونو بگیریم وقت داریم! شما هم اگه سوالی داری برو پیش رئیس.» و بعد فوتم می‌کرد و من هم پرواز می‌کردم تا اتاق رئیس.

-:سلام آقای رئیس!» -:علیک سلام!» -:آقای رئیس شما پسرخاله هستید؟» -:با کی؟» -:با همونی که رئیس‌ها رو انتخاب می‌کنه؟» -:بله؟!» -:یعنی می‌خواید بگید ساکن پکن و مدیر پروازی هم نیستید؟!» -:شما کاری داشتی؟» -:برای خرید چند تا قطعه اومدم قبلش می‌خواستم محصولاتتون رو ببینم.» بعد آقای رئیس گوشی را برمی‌داشت، هماهنگی‌ها را انجام می‌داد و ده دقیقه بعد می‌گفت بفرمایید برویم برای بازدید. من هم با تعجب فریاد می‌زدم:زنده باد بوروکراسیِ چینی!»

بعد از آن می‌رفتم داخل یکی از دادگاه‌های‌شان. یکراست می‌رفتم سراغ متهمِ سر به زیر. -:چرا ناراحتی؟» -:محکوم به اعدام شدم!» -:چه بد! مگه چیکار کردی؟» -:اختلاس.» -:اعدام برای اختلاس؟ مگه چقدر بوده این اختلاست؟» -:دوازده میلیون دلار.» -:تو خجالت نمی‌کشی؟ شرم نداری؟ میدونستی عاقبتت اینه و فقط دوازه میلیارد تومن کش رفتی؟!» بعد رو می‌کردم به قاضی و می‌گفتم:آقای قاضی من از ایشون بخاطر بازی کردن با آبروی دانه درشت‌های محترم شکایت دارم! تو رو خدا ازش نگذرید!» بعدش می‌پرسیدم:آقای قاضی شما کمونیست هستید؟» -:بله!» -:پس چرا اینقدر ادای مسلمون‌ها رو درمیارید؟!»

بعد می‌رفتم داخل یکی از کوچه پس کوچه‌های پکن و از لای در یکی از کارگاه‌های کوچک می‌رفتم تو. -:سلام!» دوازده تا بچه محصل جواب سلامم را می‌دادند. -:اینجا دارید چیکار می‌کنید؟» -:اوقات فراغت تابستونمون رو پر می‌کنیم!» -:چطوری؟» -:داریم گوشی تلفن همراه NEC می‌سازیم!» -:همونایی که شده اسباب بازی دست بچه‌های ما و روزی دوتا سیم کارت ایرانسل روش میندازن؟» -:ایرانسل؟ اسباب بازی؟ مگه بچه‌هاتون بیکارن که بازی می‌کنن؟» -:لا اله الا الله! شما دیگه شورشو در آوردین!» بعد سریع میزدم بیرون و سوار اولین تندباد چین به ایران می‌شدم و برمی‌گشتم خانه!

. . . . . . . . . .

پ.ن: ایده­ی متن بالا حاصل یک فقره خواب ماندن صبح­گاهی و یک ساعت تاخیر در کلاس پل­سازی می­باشد. اطلاعات مندرج درباره کشور چین داخل اتوبوس و در طول مسیر دانشگاه، توسط یک تولید کننده محترم قطعات صنعتی بر ما نازل شده.


مکالمه ي واقعي ۱

اين يک مکالمه کاملا واقعي بين دو خانم بيست و هشت ساله ي مجرد است:

خانم يک:      سلام الي» جون، خوبي عزيزم؟!
خانم دو:       سلام نانا» جان، فدات شم تو چطوري. پسرت چطوره؟
خانم يک:      اونم خوبه عزيزم، مريض شده بود، بردمش دکتر.
خانم دو:       اوا خدا مرگم بده! چش شده بود مگه؟
خانم يک:    تُن ماهي بهش داده بودم ديشب تا صبح موقع نفس کشيدن .گلوش خِرخِر ميکرد. خيلي نگرانش شده بودم، ديشب  .از.استرس اصلا نتونستم بخوابم.
خانم دو:
      واي عزييييييييزم! دکتر چي گفت؟
خانم يک:     دکتر گفت چيزيش نشده فقط ماهي رو تند تند خورده اينجوري .شده. ميگفت بهش آروم آروم غذا بدين!
خانم دو:       عزييييييييزم!
خانم يک:      باورت نميشه الي»، ديشب داشتم سکته ميکردم از ترس.
خانم دو:       عزييييييييزم! راستي شناسنامه ش رو گرفتي؟
خانم يک:   نه هنوز، گذاشتم اول واکسنش رو بزنم بعد برم سراغ    .شناسنامه ش!
خانم دو:
      آخي عزييييييييزم! کار خوبي مي کني. مراقبش باش. نکنه      .الان تو خونه تنهاش گذاشتي؟!
خانم يک:      نه بابا- مامان خونه هستن، الي جون غذاي بچه م مونده بذار   .زنگ بزنم آماده ش کنن!
خانم دو
:      عزييييييييزم! خيلي دلم براش تنگ شده، يه روز ميام خونه تون، .بچه ت رو مي بينم. مواظب پسر خوشگلت باش، از طرف من .ببوسش!

مکالمه واقعي ۲

خانم يک بعد از قطع کردن تلفن سريع با مادرش تماس مي گيرد:
خانم يک:           سلام مامان. .
مادرِ خانم يک:    سلام عزيزم کجايي؟
خانم يک:         دارم بر ميگردم. مامان بي زحمت غذاي پسرم رو بذار رو    گاز که گرم شه.
مادرِ خانم يک:    چشم مامان جان!
خانم يک:       فقط مامان زيرش رو کم کن. غذا رو هم بهش ندي. بذار .خودم برگردم بهش بدم، فقط بذار گرم بشه!
مادرِ خانم يک:    چشم مامان جان!

*** *** ***

پي نوشت ۱: چند وقت پيش رفته بودم مجتمع تجاري لاله پارک» تبريز. جايي که از شير مرغ تا جان آدميزان براي خريدن پيدا مي شود. آنجا براي اولين بار غذاي گربه را از نزديک مي ديدم! کنسرو ماهيِ مخصوصِ گربه! فقط نمي دانستم گربه ي خوشگلِ ماماني بايد اين کنسرو را گرم شده بخورد!

پي نوشت ۲: از يکي شنيدم براي خريدن بعضي گربه ها از ۵۰۰ هزار تا يک ميليون تومان بايد خرج کني، تازه کنسروهايشان از کنسروهايي که ما مي خوريم گران تر است!

پي نوشت ۳: یکی از دوست هایمان يک روز گفت: فرهنگ زيربناي اقتصاد هر کشور است! يکي دیگر از دوستان نه گذاشت، نه برداشت سريع در جوابش گفت: چِرت نگو!»

پي نوشت ۴: این مطلب را بخوانید.


پرده اول:

صبح با صداي شرشر باران از خواب بيدار مي‏شوي و يوميه‏ي صبحگاهي را در ميان چهچه بلبلان مشتاق مي‏خواني. بعد از طلوع آفتاب، پرده را کنار مي‏زني که زيبايي باران و پرواز چلچله‏ها چشمت را نوازش دهد، اما دريغ که زمين به کوير لوت گفته زکي(!) و جز کلاغ، پرنده‏اي در آسمان نمي‏بيني! در همان لحظه کله‏ات مي‏شود شبيه يک علامت سوال و دوتا علامت تعجب(؟!!) و حدس ميزني امروز روز خاصي است. روز حس‏هاي متناقض و انديشه‏هاي باطل!

بقیه نوشته در ادامه مطلب. .


به رسم قدیم ها دوست دارم میان واژه های ناگهانی قدم بزنم! بال های احساس را رها کنم و بگذارم توی آسمان خیال برای خودش پرواز کند و جمله های یکباره ببافد! دوست دارم از شهر تو در تو، شلوغ و بی احساسِ اینستاگرام و توئیتر و تلگرام بگریزم و به صحرای نجیب و اصیل وبلاگ ها پناه ببرم و چند نفس عمیق بکشم! مدت ها بود توی این روزهای سخت و بی احساس شبیه فولاد و بتن شده بودم و سرد و سخت زل زده بودم به دویدن عقربه های ساعت و هرچند وقت یکبار آینه یادم می انداخت چقدر عوض شده

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید کولرگازی دیواری ال جی ارزان مطالب ومقالات حقوقی حملات غیر نطامی